امروز سالروز بازگشت آزادگان عزیز اسلام در سال 1369 به کشور بود.

امام در پیامی بطور تلویحی گفته بود روزی اگرآزادگان آمدند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و به آنها بگویید خمینی در فکر شما بود.

چه صحنه ی شورانگیز و بیاد ماندنی می شد اگر امام بودند و با فرزندان آزاده خود در حسینیه کوچک جماران با آن دیوارهای کاه گلی اش - که خوشبختانه همچنان کاه گلی مانده است- دیدار می کردند. افسوس که نشد و تاریخ نتوانست این دیدار بس شکوهمند را در دل خود ثبت کند.

از آن روزها خاطره ای بیاد ماندنی دارم که بیانگر این حقیقت است که  در سال های سخت اسارت بر رزمندگان اسلام چه گذشته است.

برادر همسر برادرم حاج حسین بنام محسن روغنیان دزفولی در جنگ اسیر شده بود. محسن بسیجی بود. در همان روزهای بازگشت آزادگان به کشورها با خبر شدم بعضی از آزادگان خوزستانی را با هواپیماهای نظامی وباری c -130از کرمانشاه به اهواز می آورند  که محسن هم جزو آنهاست. تا به سمت فرودگاه حرکت کردم گفتند دقایقی قبل آنها را با چند دستگاه اتوبوس به سمت دزفول حرکت داده اند. به دنبالشان به راه افتادم .در مسیر میدان چهار شیر به سمت پلیس راه اندیمشک در تقاطع ابتدای خیابان کیانپارس به آنها رسیدم.

 

حین حرکت از آزاده ای که از پنجره شاهد نزدیک شدن من به اتوبوس بود سراغ محسن را گرفتم. گفت در همین ماشین است . به او گفتم به راننده بگوید برای چند دقیقه چند لحظه ماشین را متوقف کند تا محسن را ببینم و خبر سلامتی اش را به برادرم بدهم.

جالب اینکه یکی از آزادگان که سر خود را ا ز پنجره بیرون آورده و شاهد صحبت من با دوست خود درباره محسن بود  فورا مرا شناخت و با لهجه دزفولی به بقیه اسرا گفت: بچه ها،حجی- حاجی- رجاییه!

تا اتوبوس ایستاد  و محسن از ماشین پیاده شد fا او دست دادم و صورتش را بوسیدم. هاج و واج مرا نگاه می کرد. مرا نمی شناخت! پرسید: شما کی هستید؟! گفتم: آقا محسن ،من غلامعلی، برادرحاج حسین، شوهر خواهرت هستم .گفت:من شما را نمی شناسم! اشتباه گرفته ای! تا این را گفت و خواست سواراتوبوس شود و به راننده گفت برویم! ، هنوز یک قدم از من که با تعجب به اوکه مرا نشناخته بود می نگریستم دور نشده بود که دیدم نه، راستی راستی دارد می رود! لذا با صدا ی بلند گفتم: آقا محسن، اشتباه نمی کنی، بابا، من غلامعلی هستم برادرحاج حسین دامادتان. گوئی این تاکید او را به خود آورد. برگشت و دوباره با من دست داد. همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم . وقتی محسن دوباره به اتوبوس برگشت با خود گفتم خدایا چقدر دوران اسارات به این بچه ها سخت گذشته است که حتی نزدیک ترین افراد از خویشان خود را نمی شناسند.

سالروز باز گشت آزادگان سرافراز ایران را به کشور تبریک عرض می کنم و به روح همه آزادگانی که در اردوگاههای عراق بر اثر بیماری یا در زیر شکنجه عراقیها  به شهادت رسیدند و غریبانه درعراق به خاک سپرده شدند درودی خالصانه می فرستم.